آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه سن داره

قند عسل های مامان

تمرین دامادی!

محمدصدرا به دقت و با خوشتیپی زیاد در چند مراسم عروسی حضور پررنگی داشت گویی قصد تمرین دامادی دارد از الان، ضمنا کِیس های مختلفی نیز توسط مامان در نظرگرفته شد. به دلیل خوشتیپی زیاد و جلوگیری از حوادث احتمالی فقط همین عکس بدست ما رسید. ضمنا در یکی از مراسم توسط عروس نیز بوسیده شد.   عروسی عمو سعید و خاله زهرا عروسی وحید پسرخاله بابا عروسی پسرعمو مامان * البته این کراوات آخر مراسم بخاطر زیاد کشیده شدن، زهوارش در رفته بود         ...
18 مهر 1393

عکسهای سه ماهگی به بهانه عمو حسن

عمو حسن رفته دانشگاه، رفته تهران، روزی که میخواست بره، من و محمد صدرا و بابا رفتیم ترمینال بدرقه عمو حسن. محمد صدرا از اتوبوس چشم برنمی داشت و فکر کنم دوست نداشت عمو حسن بره. کی بشه محمدصدرا تو بری دانشگاه !!!!! حالا عمو حسن درخواست عکس کرده از شما! نمی دونه که چقد شما شیرین شدی وگرنه تاب نمی آورد.  شاید سر بزنه اینجا، به همین بهونه عکسهای سه ماهگیت رو اینجا می زارم. ...
18 مهر 1393

بنایی آقاجون

آقا جون و مامانی پایین یه مقداری بنایی دارن.  همین کافیه که وقتی صدای آقاجون رو میشونی دیگه بی تاب میشی و حتما باید ببرمت پیش پنجره تا ببینی و حرف بزنی و ادا دربیاری. البته فقط به دیدن آقاجون راضی نمیشی، و حتما باید بغلت کنن و باهات حرف بزنن تا آروم بشی وگرنه بیتابیت تموم نمیشه یه روز هم رفتی پیششون بنایی کمک ! ریسمون رو گرفته بود دستش و می کشید، توی این عکس بغل مامانی باباجونه و داره به حرفای آقاجون و عموحسین گوش میکنه! ...
18 مهر 1393

پوشیدن بافتنی ها

خیلی حس خوبی بود که وقتی این چند روز که هوا سردتر شد شما اون بافتنی های مامان رو پوشیدی. بافتنی هایی که پارسال وقتی توی دل مامان بودی مامان برات می بافت . از وقتی اومدی داری به همه چی جون می دی محمد صدرا! همینجور که بزرگ میشی کم کم همه وسایلت که برای سیسمونی خریدیم داره معنا پیدا میکنه               ...
18 مهر 1393

کارهای جدید محمد صدرا

چنگ انداختن به عینک ها و درآوردن : ماشاله دورورت هم آدم عینکی زیاد هستی و حسابی حال می کنی دعوا کردن با صدای بلند : جدیدا اینکار رو انجام می دی فکر کنم یا ابزار وجود می کنی یا دعوا، احتمالا از مامانی مامان یادگرفتی ابووووووو : زبونت رو می ذاری پشت لبت و این صدا رو در می آری که این کار رو هم آقاجون بابا بهت یاد داده.   قبل از این آقاجون بهت یادداده بود زبون درازی می کردی. جالب بود به محضی که آقاجون رو میدیدی براشون زبونتو در می آوردی و دلبری می کردی تا آقاجون باهات بازی کنن. مشت کردن و بازکردن دست خنده های قهقه ای و بلند بلند با مامان روی اپن هم که دستت رو میگریم "دَدو" می کنی و راه میری یه سری تلا...
18 مهر 1393

می ریم مدرسه!

دل مامان حسابی برای مدرسه و بچه ها تنگ شده بود. بعد ازاینکه خاله هات این دست و اون دست کردن بیان خونه، مامان تصمیم گرفت بره مدرسه که هم معین رو برسونه و هم یادی از گذشته ها کنه و هم همکاراش رو ببینه. اول که رسیدیم رفتیم یه سر به خونه مادربزرگه (مامان عسل جون) زدیم. آخه من به اتاقش می گفتم خونه مادر بزرگه، از دیدن شما خیلی خوشحال شد و عسل رو هم صدا کرد بیاد شما رو ببینه. بعدش هم بقیه همکارا. هر کدوم یه چیزی به شما می گفتن، و شما هم که اونروز حسابی سرحال بودی و اِند خودنمایی!. رفتی بغل مدیر مدرسه و یه عالمه با خانم فغانی دردل می کردی و دل خانم فغانی رو بردی. اونم خیلی دوسِت داشت و می گفت شما خیلی مردونه ای! دوست جونای مامان خاله سارا و خ...
18 مهر 1393

سرما خوردگی محمدصدرا

اول سه ماهگیت برای اولین بار سرماخوردی عزیزم. خیلی مظلوم شده بودی ، بردیمت دکتر و یه سری دارو گرفتیم. بعد از اون بابا و مامان بیشتر حواسشون به شما هست تا لباس گرم بپوشی، سرد و گرم نشی و پیش افراد سرماخورده نری! . اون موقع (شهریور) خیلی ها سرما خورده بودن و هوای مشهد هم خیلی آلوده بود
18 مهر 1393

تولد معین جون

امروز تولد پسر عموی محمدصدرا، آقا معین جون بود. جشن تولد شلوغ بود و از بزرگ ها تا بچه ها خیلی اومده بودن. محمد صدرا هم که اهل شلوغی و کنجکاویه، حسابی سرش گرم بود و بهش خوش گذشت. تا بیاد همه رو یه دور از زیر نظر بگذرونه حسابی وقت گذشته بود و حوصله اش هم سر نمی رفت. اونجا شام خوشمزه هم خوردیم و حسابی خندیدیم و بهمون خوش گذشت. محمدصدرا هم جداگانه یه کادوی کوچولو برای معین جون گرفته بود : یه حوله انگری بردز که خودش به معین جون دادش.ضمنا توی جشن تولد معین، محمدصدرا هم از چند تا از فامیل ها رونمایی گرفت! ...
18 مهر 1393

تخفیف محمدصدرا

امروز محمدصدرا بدون چونه زدن اولین تخفیفش رو گرفت. با همون خنده های نازت وقتی با بابا رفتی بودی توی مغازه CD فروشی، آقای فروشنده از شما خیلی خوشش اومد و شما هم متقابلا خودنمایی کردی و خندیدی! . آقا هم به بابا یه تخفیف باحال داد. توی مغازه هم که حسابی کنجکاو بودی و چون طرح و رنگ CD های متنوع و برات جذاب بود حسابی ورندازشون کردی و حواست به اونها بود.             ...
18 مهر 1393

یا ضامن آهو!

پسرم رفت حرم و با کالسکه اش اونجا چرخیده. اون جا دو تا خوردنی هم از خادم ها گرفت : یه خادم که صبحونه اش رو داد به محمد صدرا و یه خادم دیگه هم که یه شکلات داد به شما. راستی توی حرم هم خیلی شاد و سرحال بودی. راستی اونجا بهت از آب سقاخونه هم دادیم. چند تا عکس هم ازت گرفتیم               ...
18 مهر 1393